فاعشقيني لدقائقْ..
واخْتَفِي عن ناظري بعد دقائقْ
لستُ أحتاجُ إلى أكثرَ من عُلْبَة كبريتٍ
لإشعالِ ملايين الحرائقْ
إن أقوى قِصَصِ الحبّ التي أعرفُها
لم تدُمْ أكثرَ من خمس دقائقْ...
برای لحظاتی دوستم بدار
و سپس از برابر دیدگانم بگریز
که برای برپایی آتش های بسیار
جز کبریتی لازم نیست
و سوزان ترین داستان های عاشقانه
بیش از پنج دقیقه نپاییده است.
شعر از : نزار قبانی
ترجمه: محمد فردی شربیانی
درد دارد شبیه یک کوچه
در سکوت خودت هوار شوی
درد دارد که در تبسم خود
شعر غمگین غصه دار شوی
من شبیه خودم پر از دردم
هیچ کس مثل من شبیهم نیست
هیچ کس راز این نبودن را
در تن من نمی تواند زیست
شعرهایم پر از نبودن توست
بودنت را کجا رها کردی
پا که در جاده می نهادی تو
با دل من چه ها چه ها کردی
این منم، مرد روزهای محال
روزهایی که بی تو سر شده است
آه هر روز با شکستن تو
استخوانم شکسته تر شده است
محمد فردی شربیانی
برای چشم تو این شعرها چقدر کم است
چرا که چشم تو درمان هر چه درد و غم است
مرا به بوی دل انگیز زلف خویش ببر
به کوچه کوچهی مویت که با هزار خم است
اگر خوش است دلم کار چشم و خندهی توست
بخند دلخوشی من همین یکی دو دم است
چه روزها که نشستم به انتظار ولی
همیشه حادثهی عشق همره ستم است
محمد فردی شربیانی
سرد شد تقدیر با من تا تو در من گم شدی
مثل گل در سردی دی ماه گلشن گم شدی
شعر با سودای تو در سینه ام جا کرده بود
رفتی و همراه شعرم در تب من گم شدی
ایستادم پای تو مانند مردان، لیک تو
نرم نرمک از نگاهم مثل یک زن گم شدی
روح من بودی که جان از نشئه ات سیراب بود
صبح یک شب جان من! از خانه تن گم شدی
محمد فردی شربیانی
چهاردهم دی ماه نود و چهار
شاید امشب شهر شعرم با تو برپا می شود
این جنون شاید به چشمانت مداوا می شود
کار دل سخت است وقتی در نبرد تن به تن
روبه رویت لشکر چشمش مهیا می شود
تازه می فهمی تمام دلخوشی های زمین
با نگاهش در دل بی تاب تو جا می شود
می نشینی روبه روی آینه با صد سوال
می نشینی در دلش؟؟ می خندی !!! آیا می شود؟؟
محمد فردی شربیانی
در لحظه ی تبسم خورشید، ماه رفت
مولا به پای سر، به سر وعده گاه رفت
شب های کوفه سر به خموشی گذاشته است
درد آشنای غربت شب های چاه رفت
بر صفحه ی سیاه فلک خون او نوشت
در کوفه ی پلید علی بیگناه رفت
محمد فردی شربیانی
بیا و پنجره ام باش بی تو دلگیرم
من از هر آنچه به غیر از نگاه تو، سیرم
هنوز هم تب و تاب دلم به خاطر توست
به خاطر تو به دردی که نیست، درگیرم
نشسته است دو چشمت میان قابی که
شده ست ناب ترین شعر شهر تصویرم
تنت حکایت گرماست در شب یلدا
و با حضور تو من روز اول تیرم
لبت حکایت خضر است و چشمه های حیات
جوان چشم تو ام گرچه اندکی پیرم
دیشب به چشم های تو سوگند خورده ام
اما ببخش من شکر و قند خورده ام
رفتن برای من سفری در حدود توست
من چینی ام که با نخ تو بند خورده ام
هر روز در گشایش صبح لطیف تو
از قاب چشم های تو لبخند خورده ام
در جنگ نابرابر چشم تو و دلم
یک عمر از نگاه تو آفند خورده ام
دیگر جدا نمی شوم از تو به جان تو
قلب منی و من به تو پیوند خورده ام
یازدهم آذرماه نود و سه
نام تو چون کوه در قلب زمین جا مانده است
رفته ای اما هنوز عطر تو اینجا مانده است
روزگاری عاشقم کردی و لبریز جنون
دل هنوز از روزهای رفته شیدا مانده است
زنده کردی قلب بی روح مرا در وقت مرگ
بعد تو اعجاز، روی دست عیسی مانده است
شهر در طوفان نامت گشته ویران و خلیج
چشم ها را بسته و در فکر دریا مانده است
مرگ هم با یاد تو از ذهن ها کوچیده است
چشم دریا روبه راه فوج قوها مانده است
این منم یک آدم تنها که در دلتنگی اش
دوزخی پرورده و در فکر حوا مانده است
نهم آذرماه نود و سه
شبیه بود به شهری که هفت زندان داشت
که هفت روز به هر هفته اشکریزان داشت
هنوز زخمی یک جفت چشم بود و هنوز
نفس نفس، نفس عشق در رگش جان داشت
اگرچه زندگی اش را به عشق باخته بود
به دست آخر خود در قمار ایمان داشت
فقط به خاطر یک شعر، یک سروده شدن
تبی شبیه تب لحظه های باران داشت
زنی که در تب و تاب خدا و عشق و جنون
به عشق مثل خدای ندیده ایمان داشت
تو شهروند منی شهر عشق من تن توست
قوام کشور من چشم های روشن توست
نشسته یوسف تقدیر من در این زندان
برای فتح تو محتاج خواب دیدن توست
بیا که بارش من بیش از این خطر نکند
شکسته کشتی من در تب پریدن توست
قبول کن که جهان هم به بودنت بند است
تمام فلسفه آغازش از شکفتن توست
طلای شعر چه ارزد در این فراوانی
«تمام شهر خریدار قلب آهن توست»*
* این مصرع را از علیرضا بدیع وام گرفته ام
هر روز در بیداری ام آلوده ی خوابم
حتی برای لحظه ای از عشق بی تابم
مانند یک تصویر تنها سینه دیوار
در حسرت آرامش دستان یک قابم
این روزها در راه رفتن های بی مورد
بایک پک سیگار بر تو دست می یابم
شاید برای سرنوشتم روز تاریکی ست
شب ها که با یاد تو در پهنای غرقابم
بانو! صدایم کن که بی موج صدای تو
در پنجه های مرگ مثل آب مردابم
شک می کنم به قافیه شک می کنم به من
شک می کنم به فاصله شک می کنم به زن
بودن حکایتی است که در بند بودن است
شک می کنم به بودن و باشیدن و شدن
حتی هنوز هم تب و تاب زمان پر است
از متن کهنه ی سفر من به سوی تن
این شعر می رود که مبدل شود به شا...
شاید فقط کپی جهت منتشر شدن
دیگر من و تو و هگل و کانت و فلسفه
بیرون نمی رویم برای قدم زدن
باشد تمام می کنم این شعر نغز را
اصلا به من نیامده از شعر دم زدن
وقتی که عشقی با خودت همراه داری
یک سفره رنگین از اشک و آه داری
باید برای خون دل آماده باشی
وقتی که یاری خودسر و خودخواه داری
دیوانگی حتما برایت آشنا هست
وقتی که هرشب حرف ها با ماه داری
دیگر برایت خانه مفهومی ندارد
چون قلبی از فرط جنون گمراه داری
دوست داشتنت
حرام اگر باشد
من
گنهکارترین مرد جهانم
شاعر
دستبوس آیینه هایی ست
که روح عریان آدمی را
به تجلی بودن می برند
و شعر
بره ای است
که بی چوپانی خداوند
قربانی اهریمنان می شود
چون نیلوفری برآب
ریشه هایم را
در خالی بی کران خاکی که نیست
می گرداندم
و دست های تو
امروز
گلدان نداشته هایم شد
تا به بار عشق بنشینم
باید می شکستم
تا عشق
به مسلخ تکرار نرسد
و درد
کوه شانه هایت را
به گودال ترحم
نسپارد
اینجا
نه تو بردی و نه من
تنها من باختم
رسم این پنجره ها نیست
که به روی درختان باز شوند
اینجا
عرف درختان
سکوت است
و سکونت
در انتهای شیرازه شریر آسفالت و سیمان
دلم
عجیب هوس بیابان
و بیابانی شدن می کند
بهشت من
پنجره اي ست
كه تو
مقابلش نشسته اي
چشمانت زیباست
و زیباتر از آن
دنیایی که برایم ساخته اند
حکایت زیبایی ست
سخنانی که
بر شیشه مات پنجره هایی نوشتم
که غبار نبودنت را
بر خود داشتند
و زیبا تر از آن
دلی که
نبودنت را
بهانه ی غزلی کرد
که آخرین غزل شاعر در شب مرگ
لقب یافت
قهوه هايت
بوي شيريني گرفته
شايد
نگاهت را
در فنجان ريخته اي
دستانت را به من بسپار
تا اين درخت
در زمهرير زمستان
بهار را
ميهمان چشمانت كند
نمي توان پرستشت نكرد
كه از بابل تا حجاز
هزاران سال
سايه چشمانت را
به سجده افتاده اند
دنياي من
آسماني است
كه عظمتش را
ستاره چشمانت رقم مي زند
هرآنچه پنجره, تصویر چشم های تو را
به قاب های دل خویش میهمان کردند
کبوتران سپید امیدواری من
بر آسمان خیال تو آشیان کردند
دو چشم مست تو در وقت خواب و بیداری
مرا به خاک نشاندند و نیمه جان کردند
به شوق دیدن صبح سپید روی تو بود
که شهر را پر از اندیشه ی اذان کردند
اسیر وسوسه شهر ها مشو بانو
غزل میان دو دست لطیف دهکده هاست
خدا بزرگی خود را به عشق مدیون است
و عشق در سبد خالی فلک زده هاست
خدا نشست و برای تو فکر خلقت کرد
نخست، خاک تو را او خودش زیارت کرد
سپس وجود تو را با تمام آینه ها
رقم زد و همه را مات این ابهت کرد
خدا نبود تو بودی که در تجلی طور
میان روح درختی نشست و صحبت کرد
همان درخت صلیبی شدو مسیح زمان
صلیب را که تو بودی به خویش دعوت کرد
خلیل در تب و تابی که آتشش می سوخت
به نام نامی تو لب گشود و نیت کرد
میان کوه، محمد طنین عشق تو را
شنید و بر همه خاکیان تلاوت کرد
کنون که خسته ی عشق توام مرا دریاب
که این پیمبر دیرین دوباره رجعت کرد
جنون
مسافتی ست
از چشمان تو
تا دل من
گیسوانت را به باد بسپار
من سلیمانی هستم
که ملکم
در دستان باد می چرخد
من شاعر نیستم
فقط چندوقتی
به وصف چشمان تو نشسته ام
مرگ من
آغازیست بر زیستن
و دیباچه ایست
بر تولدم
شاید چشمان تو
در خواب مرگ مرا دریابد
شهر من
سیاهی چشمان توست
که خورشیدش را
در مشرق لبت می جوید
من
شبیه من نیستم
به حادثه ای می مانم
که شهری را ویران می کند
اگر چشمانت
یک دم دلش را بلرزاند
شهر در زیر نقاب حرکت
ساکن و آرام است
باغ ها با همه زیبایی
زهر نامریی مرگش در جام
چیست این فلسفه دوست گریز؟
چیست این زندگی دشمن کام؟
باید برآتش تو
ققنوسی باشم
که عشقی آتشین
از او به جهان می آید
و افسانه لبانت را
بر لب ها می نشاند
خداوند نیز
زیرا
از نگاه تو
و نسیم را
آفریده است
چشمانت
ابدیت را مقهور می کند
و بر مرزها
اکنون
قربانی معبد چشمان توام
دیگر شعر هم آرامم نمی کند
وقتی چشمانت
در قاب روی دیوار
تقلای زندگی ام را
به نظاره نشسته اند
و تو آن سوی دیوار
در آغوش دیگری
خنده هایت را
نثار لبی دیگر می کنی
تو رفتی
و من شاعر شدم
یا تو زود رفتی
یا من دیر جنبیدم
.: Weblog Themes By Pichak :.